به این نتیجه رسیدم که ادم وقتی سرش شلوغ باشه و دلش آٰروم باشه و بی حرمتی و بی شعوری و نامهربونی اطرافیانش به  هیچ جاش نباشه به یه صلح درونی با خودش میرسه که نیازی نداره و حتی نیازی نمیبینه راجع بش حرف بزنه. شاید بخاطر همینم کلا اینجا رو فراموش کرده بودم. مسافرت بودم برای کنفرانسی که داشتم و هوا هم بهاری شده و ادم اصلا دلش نمیخاد تو خونه بشینه. دیگه این ترمم داره تموم میشه و هفته ای که بیاد باید امتحانای دانشجوهام بگیرم. امروز با اقای گیلاس میرم بیرون و این اخر هفته هم خانوادش به یه کنسرت دعوتم کردم.   با الف کتابایی که خوندیمو رد و بدل میکردیم و اون همش کتابایی راجع به نژاد پرستی و خدا و ترنس ها خونده بود. دوست پسرش بدجوری داره روی ذهنش تاثیر میزاره و الف میخاد خونسردانه راجع به اون دیدگاه مخالف بخونه و یاد بگیره اما به نظر من اون دیدگاه مخالف انقدر عقاید داغونی دارن که خوندن این چیزها یه جورایی وقت تلف کردنه. مثه اینکه بری کتابایی که احمتی نجات نوشته بخوونی! با مخ داغون و ذهن خالیش! یه چیزی که منو عاشق امریکا میکنه اینه که انقد نژادهای مختلفی رو با اغوش باز قبول کرده که وقتی یه لحظه به خودت میای و به اطرافت نگاه میکنی  از هر کشوری حداقل یه نماینده دورت میبینی شاید البته چون من نیویورکم  این تفاوت به طرز قابل توجهی مشهوده! واقعا متاسف میشم برای اون دسته ایرانی ه ایی که اینجا اومدن و خودشونو فقط محدود به جامعه ی خسته و انرژی منفی ایران کردن و همش غر میزنن و جز سیاهی رنگ دیگه ای نمیبینن. قبل از اینکه از ایران بیام یه دوست خیلی جالبی داشتم که اسمش اقای س بود شاید قدیمیا یادشون باشه. ما هر دو اپلای کردیم و من مخصوصا دانشگاههایی که اون اپلای میکرد اپلای نکردم و اون فکر میکرد من و اون با هم داریم دانشگاههای یکسانیو اپلای میکنیم. دلیل من این بود که با این ادم خیلی راحت بودم و راحت حرف میزدم و از غم و غصه هام گفته بودم و تصمیم گرفته بودم از ایران که رفتم این ادمم کنار بزارم و کلا  نبینمش! بماند که هم رشته ای هم بودیم. خولاصه اون عرب امریکا رفت و من شرق امریکا! اختلاف زیاد. اون همیشه به من میگف ببین انقدر انرژی منفی نباش ادم هرجای دنیا هم بره خودشه فکر نکن عوض میشی چون امریکایی. بهترین جای دنیا هم بری اگه بخای همه چیو منفی ببینی میبینی واقعا! راس میگفت. 

یه سری ایرانی هایی رو تو کنفرانس دیدم که روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم با این ادما ارتباط نزدیک ندارم و نمیبینمشون. از اینا که بگذریم کتابای جدیدی که دارم میخونم و خوندم یکیشون اسمش this is me  هست که اگه سریال this is us رو دیده باشین که یکی از بهرتین سریالهاییه که دیدم و قشنگ از شباهت خانواده های امریکایی و فرهنگشون با ما میگه دختر اون خانواده یه خانوم چاق و وزن بالا بوده که همیشه تو زندگیش با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده بخاطر وزن زیادش. حالا کتاب خودشو نوشته و گفته که چه زندگی سختی داشته و وزن زیادش چه محدودیت هایی براش ایجاد کرده تو تمام دوران زندگیش! فکر میکنم ورزش نکردن بخاطر تنبلیش نبوده گاهی ادما انقدر ناراحت و افسرده هستن که واقعا دلشون نمیخاد به خودشون کمک کنن و شاید مشکل دیگه ای هم داشته که حالا که دارم گوش میدم شاید کم کم اونم بگه. در هر صورت کتاب جالبیه و واقعا لذت بخشه. کتاب دیگه که خوندم سه شنبه ها با موری هست که این کتابو همیشه دلم میخاست بخونم ولی هیچوقت وقت نکردم اما حالا تمومش کردم و اونم کتاب جالبیه!



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Steve وقت سفارت فرانسه دانلود روزانه خلاصه دروس رشته حقوق برای دانشگاه پیام نور خدمات ساختمانی تخصصي در زمينه انواع پاپ آپ بهترین چت روم موبایل اندروید Tip Chat جدیدترین سوالات اتوماسیون صنعتی فنی حرفه ای