نمیدونم  چرا این روزها اونقدر حوصله درس خوندن ندارم! حوصله ی کار روی ریسرچم!  فردا میرم یه مسافرت دیگه به جنوب امریکا تا دوشنبه! به همراه الف! دعوتم به عروسی کازینش. این تابستون همش عروسی دعوتم و عروسی های امریکایی خیلی جالبن. شب قبلش به بچلور پارتی دعوتم که اینوریه که عروس و دوماد هر کدوم جداگانه میخان که از خرین روزهای مجردیشون نهایت استفاده رو بکنن و حال کنن با دوستاشون .  الف و من هردو هیجان زیادی داریم برای این سفر و من دیگه همه فامیل الف و این کازینشو به خوبی میشناسم و احساس غریبی نمیکنم.  نکته جالب اینه که من هنوز چمدون نبستم و تازه امشب اینکارو میکنم و صبح زودم راه میافتیم. ادم دقیقه نود هم نیستم حتی! یه چیزی از اون بدترم.  تصمیم گرفتم کتابایی که میخونم لیست کنم یه زمانی کتابامو لیست میکردم ببینم اصلا در ماه چندتا کتاب میخونم. اون اوایل که امریکا اومده بودم هنوز گیج بودم تقریبا سه سال طول کشید تا خودمو پیدا کنم خودمو که تو ادم فعالی تو همه ی زمینه ها ی مورد علاقم بودم نه فقط درس! سه سال طول کشید تا با محیطی که توش هستم دوست بشم و احساس راحتی کنم و ببینم من کی هستم و چی برام خوبه!  ادمهای مزخرفو از زندگیم بندازم بیرون و از همه مهمتر از ادمهای منفی که اتفاقا همشون ایرانی بودن دور بشم . تازه منی که از اولشم تو جمع ایرانی ها نبودم! متاسفانه اشتباهی افتادم تو یه جمعی که نه چندان تحصیلکرده بودن و نه حتی ارزش و عقیده ی خاصی داشتن و به قول خودشون بی ریشه بودن! خیلی چیزها یاد گرفتم و بعدتر محتاط تر شدم تو ارتباطاتم و بعدتر حتی به این نتیجه رسیدم که شاد بودن ومن به معنای در جمع بودن نیست! مسافرتهای تنهایی رفتم که بهترین تجربه ی زندگیم بودن.  با  ادمهای کشورهای مختلف صحبت کردم و هر ادمی که وارد زندگیم میشد خیلی سریع ارزیابی میکردم و راحت کنار  میگذاشتم چون لذت بودن با یک نفر رو نمیخواستم به هر قیمتی تجربه کنم.

کم کم خودم رو  پیدا کردم و کتاب خوندنهای بی وقفه و ورزش و تمرکزم شروع شد. اقای  گیلاس وارد زندگیم شد و همه ی اینها نیاز به اون دوره ی سخت گذار داشت. دوره ای که توش کلی بالا و پایین داره و تو رو اماده میکنه برای یه ذهن ارومتر. 

وارد شدن تو اون دوره گذار دست خودمون نیس اما خارج شدن ازش دست خودمونه. این ماییم که تشخیص میدیم که دیگه بسمونه و بهتره دورمونو خلوت کنیم و تصمیمات بهتری بگیریم. همه ی ما دوره گذار تو زندگیمون داریم اونایی که همش مینالن و خسته هستن و میگن همش دارن بدبختی میبینن تو دورشون موندن و نمیدونن راه خروج کدومه یا بهتر بگم نمیخان ببیننش.  تو زندگیمون چندین تا دوره کذار داریم و تو هر دوره قوی تر میشیم و برای مرحله ی بعدی اماده تر اکه بتونیم از پس مرحله ی قبلی خوب بربیام با تجهیزات بهتری وارد مرحله ی بعدی میشیم. زندگی مثه یه بازی که  شروعش دست خودمون نیست اما چوری بازی کردن و خوب تموم کردنش دست خودمونه. 

تو زندگی هر وقت دچار استرس و غم و ناامیدی میشم به این فکر میکنم که این مرحله هم میگذره فقط امید داشته باش و حالم خیلی بهتر میشه. حتی الان نوشتن این جمله ها هم حالمو بهتر میکنه. 

اخرین کتابی که دارم میخونم اسمش the power of small  نوشته ی robert kovel. هستش که راجع به این حرف میزنه که چطوری چیزهای کوچیک تو زندگیمون میتونه اثرات بزرگی روی روح و روانمون بزاره! چطوری یه تغییر کوچیک یه لبخند ساده به یه غریبه میتونه اثر بزرگی روی حالمون بزاره. 

یه فیلم ایرانی هم دیدم که اسمش مغزهای کوچک زنگ زده بود فارغ از صحنه های خشنی که فیلم داشت دیالوگها بسیار خوب بود. مخصوصا اون تیکه اخر وقتی نوید محمدزاده گفت ادمهایی که مغز ندارن (قدرت تفکر ندارن) نیاز به یک چوپون دارن و اون چوپونه که تصمیم میگیره بزرگشون کنه و ازشون حفاظت کنه و هروقت دلش خواست هم سرشونو ببره و به زندگیشون پایان بده! چندنفر از همین جامعه کوچیک خواننده های وبلاگ خیلی کوچیک من چوپون دارن تو زندگیشون؟ ما معمولا میخوایم انکار کنیم یا نمیخوایم قبول کنیم که چوپون داریم تو زندگیمون…جوابشو به خودتون بدین. چندبار تصمیم گرفتیم تغییر کنین و نشده دلیل اون نشدن چی بوده؟!


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

مجموعه طراحی گرافیک هیات فاطمیـون فرش سجاده اي - سجاده فرش مسجد سبحان سلامتی یادمان آیت الله صدری عکاسی از دیدگاهی متفاوت Tulip اشپزی