قلعه ای در آسمان



خیلی اتفاقی تو یکی از خبرها دیدم که متهمان بالا کشیدن ملیاردها یورو تو سال ۹۱ رو تازه امسال (که البته امسالم تو ایران اخر ساله و این دادگاهو گذاشتن تو حال و هوای عید دمشون گرم) دارن محاکمه میکنن. پولی که بالا کشیده شده به اندازه خرید ۳ تا پالایشگاهه. ۹ ملیارد یورو! شاید حدود دو ملیون تومن با توجه به قیمت فعلی یورو برای هر هر ایرانی اگه جمعیت ۸۰ ملیون نفره درست باشه!  اینا این پولو به بهانه ی خرید اون محصولاتی که تحریم بوده از کشور خارج میکردن بعدن مستقیم میریختن به حساب خودشون.  من از امار این حروم خورهای مثلا ایرانی تو  کشورهای اروپایی خبر ندارم و مطمنم که تعدادشون خیلی خیلی بیشتر از اینهاییه که الان امریکا هستن. حتی از امار اونایی که امریکا هستن هم خبر ندارم اما تو همین نیویورک یک جمعیت زیادی از این اقازاده ها زندگی میکنن که اگه تو هرجمع ایرانی بری حداقل ۳-۴ تاشونو میبینی و منی که تو هیچ جمع ایرانی نرفتم و خوشمم نمیاد که برم حداقل ۵-۶ تاشونو دیدم و یکی دوتاشونم با حجاب فوق العاده عجیب و غریب که البته من اولا خوشبینانه به عقایدشون احترام میزاشتم دیدم و بعدتر که نزدیکتر شدیم فهمیدم که از همون دارو دسته ی دولتی هستن که خون ملتو تو شیشه کردن! 

زندگی فول العاده لاکچری تو قلب منهتن با هزینه های سرسام اور و وقتی به ملت همزبون میرسن از قران و خدا و پیغمبر میگن و جلسات تفسیر قران میزارن تو دانشگاه نیویورک! یکیشونو خیلی اتفاقی دیدم که تو یکی از شیرینی فروشی های خیلی خیلی معروف نیویورک که اینجا حتی پولداراشم با حساب کتاب سمتش میرن  از سراشپز معروف رستوران کیک بزرگی رو که با ماکارون تزیین شده بود خریده بود. من البته به روی خودم نیاوردم که دیدمش و رفتم . بعدتر دیدم عکس کیکو تو ایسنتاگرامش گذاشته و با ذوق و شوق نوشته که این کیک به دست یکی از سراشپزهای معروف دنیا درست شده و خیلی خوشحالم که این افتخارو داشتم که برای اقا امام زمان این کیک رو بخرم!!!!!!!!!!!!! نمیدونم تو مغز پوچ اینجور ادمها چی میگذره اصلا مغز دارن یا نه چیزی که میدونم اینه که توجیهی که اینا از کثافط کاریهاشون دارن و به اسم دین و اسلام و حجاب و قران گسترشش میدن تهوع اورترین نوع توجیه هست! 

هیچی دیگه فقط اومدم بگم که  هرچی میکشیم از اعتقادات و خرافه پرستی هامونه و اگر قدرت تفکر داشتیم حال و روزمون این نبود!


این روزا خیلی سرم شلوغه و دارم  روی پروپوزالم کار میکنم. حقوقم بعد یه ماه هنوز به حسابم ریخته نشده و نمیدونم اینا دوباره چکار اداری رو احتمالا به وقفه انداختن! اینجا حقوق ها دو هفته یک بار به حسابمونه و من الان ۴ هفتس که حقوق ندارم! به منشی دپارتمان ایمیل زدم یه هفته پیش و جوابمو نداده انقدر سرم شلوغ بوده که وقت نکردم برم دفترش ! بش که فکر میکنم عصبانی میشم بعد دوباره سعی میکنم خودمو آروم کنم. سرما خوردم و بخاطر حقوقمم ناراحتم. اما گل جدید خریدم و بهم انرژی خوبی میدن.  یعنی یکی برام غر بزنه که فلانو بهمان اماده ی منفجر شدن و خراب شدن خودم روی سرش هستم چون من با اینهمه موج بدبختی هنوز دارم با گل دادن گلدونهام به خودم انرژی مثبت میدم.  امیدوارم که مشکل اداری یا هرچیز دیگه ای که هست به زودی تموم شه که من واقعا حوصله ی دردسر بیشتری رو ندارم یه هفته قبل از پروپوزالم! دعا کنین برام.


کلی کار دارم و گاهی دلم میخاد بزنم زیر همه چی بشینم یه گوشه ای و فقط فکر میکنم یا اصلا حتی فکرم نکنم .دیروز وسط سر شلوغی ها و آماده شدن برای رفتن به دانشگاه و کلاسهایی که باید براشون اماده میشدم با یکی از دوستای لیسانس حرف میزدم که الان دانشجوی یکی از دانشگاههای نسبتا خوب امریکا و  یکی از ایالتهای جنوبیه. سه ساله اینجاس و هنوز همو ندیدیم و من دیگه نمی شناسمش زیاد. تو دوران لیسانس یکی از بچه های باهوش رشته مکانیک بود که  کتاب سنگین ترمودینامیکو میگرف دستش روی تختش دراز میکشید و انگار که داره داستان میخوونه کتابو میخووند و بعدم میرف یکی از بالاترین نمره های کلاسش می شد! به وجود خدا اعتقادی نداشت و کلا هرنوع عقیده ای که خارج از بحث علمی می شد  میزاشت کنار اما دیروز یه چیزی بهم گفت که فکر میکنم خیلی خیلی وقته که نمیشناسمش. 

اولش از گفتنش خجالت میکشید بعدش با اصرار من بلاخره گفت و اونم این بود که یه مقدار پول خیلی زیادی داده بود به فالگیر که براش از آیندش بگه!!!!!!! فال گیرها اینجا شغل قانونی دارن و وبسایت و حتی حقوق خیلی خیلی بالا! دقیقه ای ۱۵-۱۶ دلار! و تا دلت بخاد چرت و پرت میگن و میزان چرت و پرت گوییشونم خیلی واضحه عموما ادمهای بی سوادی هستن و اما اونقدری باهوش هستن که یه دانشجوی دکترا رو بزارن سرکار و اینطوری ازش پول بگیرن! وقتی تعریف میکرد من فقط سکوت محض بودم و واقعا باورم نمیشد که اینکارو کرده! از پسری خوشش میومد و تلاششو برای اینکه توجه پسر رو جلب کنه کرده بود اما خب نتیجه ای نگرفته بود و حالا با دل  شکسته پیش این رمالها رفته بود تا براش طالعشو بگن! که یکیشونم گفته بوده این اقا همونی هست که تو باهاش خوشبخت میشی و حالا نامزد داره!!!!  در اینکه این دوستم همیشه دلش میخاد ایه یاس و ناامیدی بخوونه هیچ شکی ندارم حتی وقتی اومد امریکا میگف که من که میدونم اخرش از اینجا میندازنم بیرون! الانم این خانوم رمال بهش بهترین بهانه رو برای تا اخر عمر مجرد موندن داده بود با گفتن اینکه اونی که تو رو خوشبخت میکرد اقاییه که اصلا تو به هیچ جاش نیستی!  بعد انقدرم با مطمنی خاصی اینارو قبول کرده بود که من به شخصه هیچ دلیلی نمیدیدم باهاش بحث کنم.

فقط این وسط یه نکته برام جالب بود اونم اینکه استیصال و درماندگی و ناامیدی مثل یک زهر می مونه که میتونه ادمهای منطقی رو هم گاهی اسیر نوهمات کنه . آدمهایی که برای فرار از خودشون حاضرن  به هر بهانه ای رو بیارن و حال خوبشونو از بقیه با التماس طلب کنن که خب البته هیچوقتم نمیتونن این حال خوبو بگیرن از اونها. 

نمیدونم چقدر به پیشگوها و رمالها اعقتاد دارین ولی یه چیزیو خیلی خوب میدونم و اونم قدرت تاثیر گذاری حرفها روی ذهن ادمهاست. ذهن ما مثه یک لوح سفیدی می مونه که اماده ی پذیرش هر اعقتاد و حرفی هس که با شخصیتشم که اتفاقا میل به پذیرش منفی ها داره سازگاری عجیبی داره.  اگه بع پیشگویی بگین برام از ایندم بگو درواقع میخاین که یکی براتون اینده ای رو بسازه و خب پیشگو هم با توجه به شناختش از ادمهای ساده لوحی که سمتش رفتن کاملا میدونه که با چه ادمی طرفه و بلده چطوری شما رو معتاد خودش کنه و این اعتیاد با گفتن منفی ها شروع میشه… راه حلشم باز دست خودشونه و این یه دور تسلسل باطله که تا ابد ادامه پیدا میکنه تا اونجایی که شما پول دارین و اونم پول میخاد… من هنوز تو شوکم از حرفهای دیروز دوستم!


خیلی اتفاقی فهمیدم که فیلمی به اسم شبی که/ ماه /کامل/ شد تو جشنواره فجر کلی سروصدا کرده کنجکاو شدم بدونم چیه و داستان چی بوده که فهمیدم داستان راجع به ری/گی که سرکرده ی خیلی از عملیاتهای وحشتناک تو استان سی/ستان بوده هست.  نمیدونم تو وبلاگ قدیمیم از تجربه ی عجیب غریبم نوشتم یا نه. فکر میکنم که نوشتم چون چیزی نبود که بتونم راحت فراموشش کنم و احتمالا خواننده های قدیمیم مثه یاسی باید یادشون باشه. تو یکی از سفرهام تصمیم گرفتم کرمان برم و بینهایت از این شهر و ادمهای خونگرمش خوشم اومد. کرمانو خیلی دوست داشتم ولی یه مشکل بزرگی که داشت این بود که هربار که میرفتی تو ایست بازرسی همه رو پیاده میکردن و سگ مینداختن تو ماشین تا بو کنه و ببینه اگه مواد داره حمل میشه بگیره و خانومهای اتوبوس رو جدا گانه میبردن تو اتاق بازرسی و میگشتنشون حسابی. من هم از قضا یک شب که اصلا روحمم از این ماجرا خبر نداشت با خانوم خیلی پیری هم سفر شدم که پسرهاش بهم گفتن میشه مواظب مادر ما باشی  اگر نیازی به چیزی داشت ما خیلی ممنون میشیم ازت. مادرشون بهش برخورد و گفت من نیازی ندارم کسی مواظبم باشه و لهجه ی خیلی غلیظی داشت و من با لبخندم سعی کردم سر حرفو با مادری که کنارم نشسته بود باز کنم تا احساس بدی نداشته باشه. از پسرها شکایت کرد که اینا فکر میکنن کی هستن من همه اینا رو یه تنه حریفم و من هم میگفتم بله شما درست میگین. بعد که صمیمی تر شد گفت ریگی رو می شناسی؟ گفتم نخیر؟ گفت پس کرمانی نیستی؟ گفتم نخیر! یه نگاه بهم کرد و گفت بهتر که نمیشناسی من مادربزرگشم  و تو اون ۸ ساعتی که با هم هم سفر بودیم چیزهایی از اون ادم بهم گف که من امروز با سرچ اتفاقی این فیلم دونه دونش جلوی چشمم اومد! نمیدونم این فیلمو چطوری ساختن و حتی نمیدونم این خانوم چقدر از وقایع رو شرح داده و اصلا چه جراتی داشته که تونسته این موضوع رو انتخاب کنه. 

اون شب یکی از عجیب ترین شبهای زندگی من بود و اون خانوم مسن یکی از عجیب ترین ادمهایی که دیدم. داشتم فکر میکردم شاید این خانوم کارگردان با یکی از همین فامیلهای اون  ادم خطرناک صحبت کرده و تونسته این فیلمو بسازه. هیچکدوم اون ادمها از این موجود عجیب و غریب دل خوشی نداشتن و مادربزرگش تعریف میکرد که چه بلاهایی سر نزدیکترین های اعضای خانوادش اورده! هنوزم از یاداوریش حالم بد میشه. سه ماه بعد از اون ماجرا بود که خبر دستگیریش رو تو تی وی دیدم . هنوزم نمیدونم حکمت دیدن اون خانوم مسن و داستانی که تعریف کرد تو زندگیه من چی بوده فقط میدونم که اتفاقای عجیبی مثه این برام کم نیافتاده. گاهی حتی انقدر اتفاقا عجیب هستن که خودمم باورم نمیشه برای من اون اتفاق افتاده.


گاهی خیلی خسته میشم از کارهایی که میکنم از حواس پرتی های زیادم. امروز امتحان داشتن بچه ها و من حواسم نبود جواب سوالها رو هم تو یامتحان داده بودم و بعضیا متوجه شده بودن و خب نمره ی خوبی شاید بگیرن. انقدر حواسم پرت بود که حتی مرور نکردم سوالو رو ببینم جواب دارن یا نه! اخه ادم انقدر حواس پرت؟  این بی پقتی و حواسپرتیو همیشه داشتم و جدید نیس ولی خیلی وقتا از دست خودم خسته میشم از این حواس پرتی هام خسته میشم. 

برای خودم هدیه ولنتاین گرفتم. به دستگاه ورزشی که وقتی هوا سرده بتونم تو خونه ورزش کنم . یه کم گرون بود اما ارزششو داره وقتی ادم ورزش میکنه حالش خوب میشه. من از هر فرصتی برای انرژی مثبت دادن به خودم استفاده میکنم. از آشپزی کردن تا گل و گیاه پرورش دادن و ورزش کردن. واقعا نمیفهمم ادمهایی رو که غر میزنن و ناله میکنن فقط یه بار بهشون گوش میدم و بعدم تمام.

دوستم عروسیش برای تابستون دعوتم کرده. بی نهایت هیجان دارم و اولین باریه که عروسی امریکایی میرم. دوستم مسلمونه و شوهرش مسیحی و عشق تنها مذهبی که حالا هر دو دارن. براشون بی نهایت خوشحالم.









دنبال هر بهونه ای میگردم که زیر کار فرار میکنم. این عادت همیشگی من بوده چه وقتی ایران بودم و چه اینجا با همه ی کارهایی که داشتم و باید انجام میدادم. هوا که بهاری می شد دیگه خودم نبودم و نیستم! از هرفرصتی استفاده میکنم که برم بیرون. برم اصلا فقط راه برم و انرژی بگیرم از افتاب و هوای خوب. اشتهامم فوق العاده بیشتر میشه تو این هوا! انقدر که میخورم و احساس میکنم وزنم داره میره بالا ولی وقتی وزن میکنم خودمو تغییری نکردم و فقط حسم بوده! تقریبا هر اخر هفته دارم میرم کوه و ورزش! استرس کارم به شدت بالا رفته و امسال یه سال خیلی مهمه برام. تو ایسنتاگرامم از اون لحظه های کوهنوردی عکس میزارم و یا وقتی که میخندم البته خیلی کم! چون ادمها خیلی سطحی نگر شدن و منم حوصله ندارم یه نکته خیلی واضحه رو تکرار کنم و بگم این ظاهر زندگیه و خوشی هایی که تو لحظه اتفاق میافته! یه دوست ایرانی بهم چند وقت پیش زنگ زد و از همون اول بلافاصله بعد از سلام شروع کرد به غر زدن و از اوضاع بد مالیش و اتفاقای بدی که براش افتاده و هزارتا چرت و پرت دیگه گفت و منم که واقعا حوصله شنیدن ناله هاشو نداشتم قط کردم. بعد از دو روزم بش تکست دادم که گوشیم خاموش شد! برامم مهم نبود چی فکر میکنه. من وقت شنیدن غرهای بقیه رو ندارم. تقریبا ده روز پیش تصادف کردم اما هیچکس نفهمید. پام سیاه و کبود شده بود و دستهام زخمی! تنها کسی که بش گفتم اقای گیلاس بود. بعدم به روزی خودم نیاوردم و به کارام رسیدم و اخر هفته با همون پای کبود و متورم رفتم کوه! هیچی نباید ادمو متوقف کنه. زندگی خیلی کوتاهتر از اونیه که با ناراحتی و انرژی منفی بگذرونیمش. تو ایران چندین جا سیل اومد! خوزستان ملت با هم تلاش کردن و جلوی سیل رو گرفتن و تهدید رو به فرصت تبدیل کردن و تهش شنا و اب بازی!!!!! چرا خوزستان موفق تر از شهرهای دیگه بود تو مواجهه با این بلای طبیعی؟ دلیلش واضحه چون انقدر با مصیبتهای متفاوت رو به رو شدن که یاد گرفتن واکنش سریعتری نشون بدن و البته به جای اه و ناله کردن یه حرکتی بزنن . تو یکی از مصاحبه ها فردی که تلاش میکرد میگفت من که چیزی دیگه ندارم سیل بیاد اینارو ببره بدبخت میشم و زندگی دیگه برام ارزشی نداره! جلوش می ایستم تلاشمو میکنم اگه هم نشد خودمم بمیرم! شاید خیلی ناامیدکننده باشه اگه به دید منفی به این قضیه نگاه کنیم. اینکه چقدر ملت بدبختی داریم که حتی دلش نمیخاد جونشو نجات بده! اما نکته طریف و مثبتش اینه که این ادم و ادمهایی مثه اون هنوز امید دارن و میدونن که میتونن یه کاری کنن با همدیگه!بالاتر از سیاهی رنگی نیس و میخاد چی بشه مثلا؟ من همه ی تلاشمو میکنم و میدونم که موفق میشم! اینه اون دیدی که این ادم به جریان سیل داشت و موفق هم شد.

حالا تو این گیرودار سیل و مصیبت نماینده های مجلس لباس سپاهه پوشیدن و بچه بازی جدیدی راه انداختن! من نمیدونم این وقاحت کی تموم میشه؟ نمیدونم اینا تا کی میخان اینطوری سواری بگیرن از ملت . 

کتابایی که اخیرا خوندم و تموم کردم اینا بوده , blink by Malcom Gladwell, و کتاب دیگه ای که خوندم  the power of moment by Chip Heath, و you are a badass by Jen Sinero این کتابا هر کدوم کلی اطلاعات خوب و عالی راجع به شاد بودن و نحوه ی درست فکر کردن و زندگی کردن دادن که با خوندشون احساس بهتری پیدا کردم. شاید اگر نویسنده رو حتی سرچ کنین بتونین ترجمه فارسی کتابها رو پیدا کنین.  


تو کافه مورد علاقم نشستم دارم کدهامو می نویسم و برای میتینگ چهارشنبه اماده میشم. هوا داره بهتر میشه و باید حال منم بهتر بشه اما نمیدونم چرا یه وقتایی خیلی ناراحتم همینطوری! از دست روزگار شاید. شایدم تو دوران پی ام اسی هستم! بهرحال بخاطر حنسیتمون این بالا پایین شدن هورمونها همیشه باعث تغییرات روحیمون میشه. گاهی فکر میکنم خدایی اگه وجود داره هیچ.قت تو افرینش موجودات عدالت نداشته. همیشه جنس مونث سختی بیشتری رو تحمل میکنه. دیشب داشتم میرفتم که بخوابم یهو فکر کردم که چرا زندگیه من عادی نیس؟ مثلا ازدواج کرده باشم و بچه داشته باشم و این صحبتا؟! گاهی واقعا فکر میکنم چی میشد به جای نوشتن این کدها و میتنگهای ناتمام و کنفرانسهای طولانی مثلا تو حیاط خونم نشسته بودم و زیر افتاب برای خودم کتاب میخوندم؟! یهو دلم یه مسافرت تنهایی خواست. خیلی بش فکر کردم و هر روز که میگذره داره پررنگتر میشه برام. دلم دوباره مسافرت تنهایی و رفتن کنار ساحل میخاد. یه جایی مثه سن دیگو که بشینی کنار سال و فقط به اقیانوس خیره بشی و از زیبایی وصف ناپذیرش لذت ببری. 

دارم بش فکر میکنم هنوز مطمن نیستم شاید عملیش کردم بعد از کنفرانسهام و به سرانجام رسوندن یکی از مقاله هام! 



به این نتیجه رسیدم که ادم وقتی سرش شلوغ باشه و دلش آٰروم باشه و بی حرمتی و بی شعوری و نامهربونی اطرافیانش به  هیچ جاش نباشه به یه صلح درونی با خودش میرسه که نیازی نداره و حتی نیازی نمیبینه راجع بش حرف بزنه. شاید بخاطر همینم کلا اینجا رو فراموش کرده بودم. مسافرت بودم برای کنفرانسی که داشتم و هوا هم بهاری شده و ادم اصلا دلش نمیخاد تو خونه بشینه. دیگه این ترمم داره تموم میشه و هفته ای که بیاد باید امتحانای دانشجوهام بگیرم. امروز با اقای گیلاس میرم بیرون و این اخر هفته هم خانوادش به یه کنسرت دعوتم کردم.   با الف کتابایی که خوندیمو رد و بدل میکردیم و اون همش کتابایی راجع به نژاد پرستی و خدا و ترنس ها خونده بود. دوست پسرش بدجوری داره روی ذهنش تاثیر میزاره و الف میخاد خونسردانه راجع به اون دیدگاه مخالف بخونه و یاد بگیره اما به نظر من اون دیدگاه مخالف انقدر عقاید داغونی دارن که خوندن این چیزها یه جورایی وقت تلف کردنه. مثه اینکه بری کتابایی که احمتی نجات نوشته بخوونی! با مخ داغون و ذهن خالیش! یه چیزی که منو عاشق امریکا میکنه اینه که انقد نژادهای مختلفی رو با اغوش باز قبول کرده که وقتی یه لحظه به خودت میای و به اطرافت نگاه میکنی  از هر کشوری حداقل یه نماینده دورت میبینی شاید البته چون من نیویورکم  این تفاوت به طرز قابل توجهی مشهوده! واقعا متاسف میشم برای اون دسته ایرانی ه ایی که اینجا اومدن و خودشونو فقط محدود به جامعه ی خسته و انرژی منفی ایران کردن و همش غر میزنن و جز سیاهی رنگ دیگه ای نمیبینن. قبل از اینکه از ایران بیام یه دوست خیلی جالبی داشتم که اسمش اقای س بود شاید قدیمیا یادشون باشه. ما هر دو اپلای کردیم و من مخصوصا دانشگاههایی که اون اپلای میکرد اپلای نکردم و اون فکر میکرد من و اون با هم داریم دانشگاههای یکسانیو اپلای میکنیم. دلیل من این بود که با این ادم خیلی راحت بودم و راحت حرف میزدم و از غم و غصه هام گفته بودم و تصمیم گرفته بودم از ایران که رفتم این ادمم کنار بزارم و کلا  نبینمش! بماند که هم رشته ای هم بودیم. خولاصه اون عرب امریکا رفت و من شرق امریکا! اختلاف زیاد. اون همیشه به من میگف ببین انقدر انرژی منفی نباش ادم هرجای دنیا هم بره خودشه فکر نکن عوض میشی چون امریکایی. بهترین جای دنیا هم بری اگه بخای همه چیو منفی ببینی میبینی واقعا! راس میگفت. 

یه سری ایرانی هایی رو تو کنفرانس دیدم که روزی هزار بار خدا رو شکر میکنم با این ادما ارتباط نزدیک ندارم و نمیبینمشون. از اینا که بگذریم کتابای جدیدی که دارم میخونم و خوندم یکیشون اسمش this is me  هست که اگه سریال this is us رو دیده باشین که یکی از بهرتین سریالهاییه که دیدم و قشنگ از شباهت خانواده های امریکایی و فرهنگشون با ما میگه دختر اون خانواده یه خانوم چاق و وزن بالا بوده که همیشه تو زندگیش با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده بخاطر وزن زیادش. حالا کتاب خودشو نوشته و گفته که چه زندگی سختی داشته و وزن زیادش چه محدودیت هایی براش ایجاد کرده تو تمام دوران زندگیش! فکر میکنم ورزش نکردن بخاطر تنبلیش نبوده گاهی ادما انقدر ناراحت و افسرده هستن که واقعا دلشون نمیخاد به خودشون کمک کنن و شاید مشکل دیگه ای هم داشته که حالا که دارم گوش میدم شاید کم کم اونم بگه. در هر صورت کتاب جالبیه و واقعا لذت بخشه. کتاب دیگه که خوندم سه شنبه ها با موری هست که این کتابو همیشه دلم میخاست بخونم ولی هیچوقت وقت نکردم اما حالا تمومش کردم و اونم کتاب جالبیه!



نمیدونم  چرا این روزها اونقدر حوصله درس خوندن ندارم! حوصله ی کار روی ریسرچم!  فردا میرم یه مسافرت دیگه به جنوب امریکا تا دوشنبه! به همراه الف! دعوتم به عروسی کازینش. این تابستون همش عروسی دعوتم و عروسی های امریکایی خیلی جالبن. شب قبلش به بچلور پارتی دعوتم که اینوریه که عروس و دوماد هر کدوم جداگانه میخان که از خرین روزهای مجردیشون نهایت استفاده رو بکنن و حال کنن با دوستاشون .  الف و من هردو هیجان زیادی داریم برای این سفر و من دیگه همه فامیل الف و این کازینشو به خوبی میشناسم و احساس غریبی نمیکنم.  نکته جالب اینه که من هنوز چمدون نبستم و تازه امشب اینکارو میکنم و صبح زودم راه میافتیم. ادم دقیقه نود هم نیستم حتی! یه چیزی از اون بدترم.  تصمیم گرفتم کتابایی که میخونم لیست کنم یه زمانی کتابامو لیست میکردم ببینم اصلا در ماه چندتا کتاب میخونم. اون اوایل که امریکا اومده بودم هنوز گیج بودم تقریبا سه سال طول کشید تا خودمو پیدا کنم خودمو که تو ادم فعالی تو همه ی زمینه ها ی مورد علاقم بودم نه فقط درس! سه سال طول کشید تا با محیطی که توش هستم دوست بشم و احساس راحتی کنم و ببینم من کی هستم و چی برام خوبه!  ادمهای مزخرفو از زندگیم بندازم بیرون و از همه مهمتر از ادمهای منفی که اتفاقا همشون ایرانی بودن دور بشم . تازه منی که از اولشم تو جمع ایرانی ها نبودم! متاسفانه اشتباهی افتادم تو یه جمعی که نه چندان تحصیلکرده بودن و نه حتی ارزش و عقیده ی خاصی داشتن و به قول خودشون بی ریشه بودن! خیلی چیزها یاد گرفتم و بعدتر محتاط تر شدم تو ارتباطاتم و بعدتر حتی به این نتیجه رسیدم که شاد بودن ومن به معنای در جمع بودن نیست! مسافرتهای تنهایی رفتم که بهترین تجربه ی زندگیم بودن.  با  ادمهای کشورهای مختلف صحبت کردم و هر ادمی که وارد زندگیم میشد خیلی سریع ارزیابی میکردم و راحت کنار  میگذاشتم چون لذت بودن با یک نفر رو نمیخواستم به هر قیمتی تجربه کنم.

کم کم خودم رو  پیدا کردم و کتاب خوندنهای بی وقفه و ورزش و تمرکزم شروع شد. اقای  گیلاس وارد زندگیم شد و همه ی اینها نیاز به اون دوره ی سخت گذار داشت. دوره ای که توش کلی بالا و پایین داره و تو رو اماده میکنه برای یه ذهن ارومتر. 

وارد شدن تو اون دوره گذار دست خودمون نیس اما خارج شدن ازش دست خودمونه. این ماییم که تشخیص میدیم که دیگه بسمونه و بهتره دورمونو خلوت کنیم و تصمیمات بهتری بگیریم. همه ی ما دوره گذار تو زندگیمون داریم اونایی که همش مینالن و خسته هستن و میگن همش دارن بدبختی میبینن تو دورشون موندن و نمیدونن راه خروج کدومه یا بهتر بگم نمیخان ببیننش.  تو زندگیمون چندین تا دوره کذار داریم و تو هر دوره قوی تر میشیم و برای مرحله ی بعدی اماده تر اکه بتونیم از پس مرحله ی قبلی خوب بربیام با تجهیزات بهتری وارد مرحله ی بعدی میشیم. زندگی مثه یه بازی که  شروعش دست خودمون نیست اما چوری بازی کردن و خوب تموم کردنش دست خودمونه. 

تو زندگی هر وقت دچار استرس و غم و ناامیدی میشم به این فکر میکنم که این مرحله هم میگذره فقط امید داشته باش و حالم خیلی بهتر میشه. حتی الان نوشتن این جمله ها هم حالمو بهتر میکنه. 

اخرین کتابی که دارم میخونم اسمش the power of small  نوشته ی robert kovel. هستش که راجع به این حرف میزنه که چطوری چیزهای کوچیک تو زندگیمون میتونه اثرات بزرگی روی روح و روانمون بزاره! چطوری یه تغییر کوچیک یه لبخند ساده به یه غریبه میتونه اثر بزرگی روی حالمون بزاره. 

یه فیلم ایرانی هم دیدم که اسمش مغزهای کوچک زنگ زده بود فارغ از صحنه های خشنی که فیلم داشت دیالوگها بسیار خوب بود. مخصوصا اون تیکه اخر وقتی نوید محمدزاده گفت ادمهایی که مغز ندارن (قدرت تفکر ندارن) نیاز به یک چوپون دارن و اون چوپونه که تصمیم میگیره بزرگشون کنه و ازشون حفاظت کنه و هروقت دلش خواست هم سرشونو ببره و به زندگیشون پایان بده! چندنفر از همین جامعه کوچیک خواننده های وبلاگ خیلی کوچیک من چوپون دارن تو زندگیشون؟ ما معمولا میخوایم انکار کنیم یا نمیخوایم قبول کنیم که چوپون داریم تو زندگیمون…جوابشو به خودتون بدین. چندبار تصمیم گرفتیم تغییر کنین و نشده دلیل اون نشدن چی بوده؟!


شاید خیلی خنده دار باشه اما اونقدر کتاب گوش کردم و کتاب خوندم که تصمیم گرفتم خودم شروع به نوشتن کنم و این البته یه تصمیم آنی نبوده و من همیشه ته ذهنم به این فکر میکردم که باید یه روز بنویسم. از همه روزهایی که گذشت و خاطراتی که ته ذهنم موند و بعضیهاشون کمرنگ شد و بعضی هاشون پررنگتر از همیشه باقی موند.  خوبیش اینه که همیشه خوبه نوشتن. اگه اونقدر خوب باشه که ارزش چاپ شدن داشته باشه که چه بهتر و اگر هم نه که خب من نوشتم برای خودم که بمونه و یه روز بدم به دخترم تا بخوونه منو و بدونه رسیدن همیشه هدف نیست. خولاصه که فکرش مثه خوره افتاده به حونم و هر روز و هر روز حسم به نوشتن قوی تر میشه مخصوصا الان که تو مرحله نوشتن مقاله و پایان نامه هستم. البته که اگه شروع به نوشتن کنم انگلیسی خواهد بود نه فارسی.  بازم این چیزی نبوده که طی یه حس هیجانی به ذهنم خطور کنه همیشه همونجا بوده و الان شاید پررنگتر شده حسش. 

خب از نوشتن که بگذریم از عروسی امریکایی که رفتم میخام بگم و رسم ها و رسوماتشون که چقدر زیبا و جذاب بود و من عاشقش شدم. اول اینکه برعکس عروسی های ایرانی که خب من خیلی خیلی وقته که ازش دورم و شاید اخرین باری که عروسی ایرانی رفتم حدود ۱۵-۱۶ سالگیم بوده اینجا عروس همه. ی کارها رو میکنه. خودش میره دنبال تزیینات و چیدن میزها و خولاصه اینکه استین بالا میزنه و اره دیگه. البته اون مدل سوسولاشونم داریم که خیلی کم هستن اونا. عروس از صب تا شب تو ارایشگاه نیس و ارایش ساده و جذاب و معمولی داره. نمدونم تو ایران کی هزینه های عروسی رو میداد چون من کلا تو مود این چیزا نبودم. اینجا عروس و خانوادش خرج مراسم عروسی رو میدن.  کسی که اعلام میکنه شما رسمن زن و شوهر شدید کلی قول میگیره از عروس و دوماد هر کدوم جداگانه که به نظر من خیلی زیبا و جذاب بود وقتی میگه قول بدین تو همه ی شرایط سخت و مریضی و غم و شادی و ثروت و فقر کنار هم باشین و همو تنها نزارین.  بعد یه سری ماسه با رنگهای مختلف تو شیشه هایی ریخته بودن که روی هر شیشه اسم یکی از اعضای نزدیک خانواده ی هر دو طرف بود و در کنار اون یه ظرف قلبی شکل رو گذاشته بودن که حالا باید هر کدوم از اعضای نزدیک خانوده عروس و دوماد میومدن و اون ماسه خودشونو تو اون ظرف قلبی شکل میریختن. وقتی همه ی ماسه ها تو ظرف ریخته شد عروس و دوماد هر دو شروع به ت دادن ظرف میکردن تا ماسه ها هم قاطی بشه و دیگه رنگ جدیدی بگیره رنگی که هیچکدوم از ماسه ها ندارن.  و این یعنی یکی شدن خانواده ها. یه مراسم نمادین خیلی جالب بود! 

بعد از اون به سلامتی عروس و دوماد همه ی اعضای عروسی یه شامپیان میخورن و برای سلامتی عروس و دوماد و زندگیشون ارزوی موفقیت میکنن. ادمایی که تو مراسم شرکت کردن هرکدوم یه مقدار پول تو پاکتی که همراه با کارت پستال تبریکه به عروس و داماد میدن و عروس و داماد هم عکس عروسیشون رو تو قابهای کوچیکی گذاشتن که به اونها هدیه میدن که اینم خیلی جالب بود. 

این عروسی که من رفتم خیلی مدل سنتی طور نبود ولی اخر تابستون باز یه عروسی دیگه دعوتم که به همراه اقای گیلاس میرم و اونجا مراسم سنتی طور تره!  برای من جذاب ترین قسمت مراسم عروسی همون قول دادنها و اعلام زن و شوهری بود. با خودم فکر میکردم چقدر مسخرست که تو عروسی های ایرانی یه سری کلمات عربی خیلی خشک و رسمی خونده میشه و البته که ایرانهای خلاق با اون بله گرفتن بعد از سه بار یه جورایی جذابترش کردن و از اون حالت خشکی درش اوردن! تو عروسی امریکایی یا بهتر بگم مسیحی طور برابری عروس و دوماد خیل یبیشتر به چشم میاد نسبت به عروسی ایرانی چون تو عروسی ایرانی عروس داره میگه باید التماس کنی تا من بله رو بدم.  

به این نتیجه رسیدم وقتی یکیو دوس داری و عاشقشی دوس داری پنهانش کنی یا کمتر راجبش حرف بزنی …. :))))))


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Arash Nomiri اب قلیایی لوکساب وبگاه ابهر ارسال ایمیل تبلیغاتی وبلاگ مهران ریکی به امید خدا Becky Cory حسابداران برتر شیرینی کاج